روستای باغ مهدی سانیج معرفی روستا
| ||
|
در حالي که به سرعت سقوط مي کرد فقط لکه هاي سياهي را مي ديد و حس وحشتناک بلعيده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود، همچنان سقوط مي کرد و در آن لحظات ترسناک همه اتفاق هاي خوب و بد زندگي را به ياد مي آورد. فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک شده است. ناگهان احساس کرد طنابي دور کمرش محکم شد . طناب، بدنش را بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود، تاب مي خورد و سپس آرام بدون حرکت مي ماند. ترس زيادي در جان او رسوخ کرده بود.
ديگر چاره اي نداشت جز آنکه فرياد بکشد:
« خدايا کمکم بکن ! »
ناگهان صداي پُر طنين در وجودش طنين انداخت :
« از من چه مي خواهي ؟ »
- اي خدا نجاتم بده !
آيا واقعا فکر مي کني که من مي توانم تو را نجات دهم؟
- البته باور دارم که تو مي تواني نجاتم دهي .
- اگر باور داري طناب دور کمرت را پاره کن .
يک لحظه سکوت برقرار شد .
اما مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد .
روز بعد گروه نجات گزارش کردند که کوهنورد يخ زده اي را پيدا کردند که از يک طناب آويزان بود و با دست هايش محکم طناب را گرفته بود .
امّا او فقط يک متر با زمين فاصله داشت !
بياييد تصميم بگيريم در سال جديد به نواي دل هايمان توجه کنيم
بياييد با قلبمان و با خودمان آشتي کنيم.
بياييد به گونه اي بيانديشيم و رفتار کنيم که در لحظات تصميم گيري به خودمان ايمان داشته باشيم.
بياييد باور کنيم که خدا از روح خودش در وجودمان دميده و در هر لحظه از رگ گردن به ما نزديک تر است.
بياييد نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |